پاییزانه
شعر و ادبیات
قسمتی از کتاب زیبای بیگانه - آلبر کامو حتی روی نیمکت متهمین نیز جالب است که انسان حرف و سخنهای دیگران را درباره خودش گوش کند. هنگام اظهارات دادستان و وکیلم می توانم بگویم زیاد راجع به من حرف زده شد . و شاید بیشتر از جنایتم ، از خود من صحبت کردند ، وانگهی . آیا این اظهارات زیاد با هم تفاوتی داشتند ؟ وکیل دستهای خود را بلند می کرد و بعنوان یک مقصر از من دفاع می کرد ، و برایم طلب بخشش می نمود . دادستان دستهای خود را دراز می کرد و مرا مجرم می دانست ، اما بی اینکه بخششی بطلبد.با وجود این چیزی بطور مبهم مرا ناراحت می کرد . با وجود مشغولیت های فکری ام ، اغلب قصد می کردم دخالتی بکنم . ولی وکیلم در آن هنگام می گفت به من می گفت که ساکت باشم، سکوت به نفع من است. بعبارت دیگر ، مثل این بود که آنها کار محاکمه را ، خارج از وجود من ، حل و فصل می کردند. همه چیز بی مداخله من پیش می رفت ، بی اینکه از من نظری بخواهند ، سرنوشت من تعیین می شد . گاهگاهیبه سرم می زد که سخن همه مردم را قطع کنم و بگویم: «با این همه متهم کیست؟ متهم بودن مسئله مهمی اس. و من مطالبی دارک که باید بیان کنم!» اما فکرش را که می کردم ، می دیدم چیزی ندارم بگویم!!!
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |